در گذر گاهی در یک روز سرد پاییزی مادر بینوایی نشسته بود او غنچه کوچکش را محکم به خود چسبانده بود تا بدن یخ زده اش را گرم کند رهگذران انچنان در پالتوی گرمشان خود را پوشانده بودند و از کنارش رد می شدند و سکه ای روی زمین نزدیکش می انداختند هیچ کدامشان حتی لحظها ی به وضع ان مادر و کودکش اعتنایی نکردن تنها کسی که ایستاد و ان مادر و کودکش را با دقت نگریست پیر زن عصا به دستی بود که از آن گذرگاه عبور میکرد بود او در نگاه اول فهمید که ان مادر غنچه اش پر پر شده خودش خبر ندارد تصمیم می گیرد ارام ارام واقعیت را به ان مادر زجر کشیده بگوید وقتی آن زن درد مند فهمید کودکش را از دست داده آنقدر ضجه و زاری زد و بر سر و صورتش کوبید تا بیهوش نقش زمین شدو حرکتی نمی کرد جمعیتی که به دورش جمع شده بودند تصمیم می گیرند به او کمک کنند ولی آنها نمی دانستند که آن زن درد مند به همراه غنچه پر پر شده اش از غم زمانه رهایی یافتند و دیگر احتیاجی به کمک کسی ندارد.
نظرات شما عزیزان:
|